بچه جون دو ساله
- دو سال پیش درست تو همین شب، حول و حوش ساعت 1 بامداد پسرو یعنی من به دنیا اومدم. این دو سال برای مامانی و بابایی سخت ولی پر از خاطره بود. تازه مامانی میگه پسرو انقدر شیرینه که اصلا سختی ها یادم نمیاد.یعنی واقعنی یادت نمیاد وقتی از بیمارستان برگشتیم، سه شبانه روز روی مبل نشستی و فقط به من شیر دادی. اون هم با شکم پاره و بدون اینکه حتی یک لحظه دراز بکشی؟ فکر می کردی خوابیدم تا می خواستی بذاریم تو گهواره جیغ های بنفش می کشیدم؟ پیش خودت می گفتی یعنی بازهم روزی میاد که نیم ساعت کامل بخوابم. بعد از سه روز که یه شیر حسابی و زیاد خوردم برای اولین بار یک ساعت خوابیدم و تو هم کنارم خوابت برد. هیچ وقت اونقدر عمیق خوابیده بودی؟ تازه بعد از اون ...
نویسنده :
مامانی
3:50